داستان گنج قارون قارون به ثروت خود مغرور شد و در زمانی كه مردم وضع مالی خوبی نداشتند قصر خود را با روكش طلا می ساخت؛لباس های گران قیمت می پوشید؛فقیران را مسخره می كرد و خلاصه همه را ناراحت و دلگیر كرده بود!
علاوه بر اينكه حاضر نشد از پولش به فقیران كمكي بكند،اختيارش را به دست شيطان داد و دنبال راهي بود كه مردم را نسبت به موسي بدبين كند.
خلاصه داستان کشیش : در دنیایی متعلق به آینده، قرن هاست که بین انسان ها و خون آشام ها جنگ وجود دارد. در یکی از همین درگیری ها، خون آشام ها به خانواده ای حمله میکنند و دختری را به اسارت می برند. کشیشی که بین مردم و در شهری محصور شده زندگی میکند، متوجه میشود که آن دختر، برادرزاده ی اوست. او همراه با دوست برادرزاده اش که کلانتر شهر محسوب میشود و به رغم مخالفت اصحاب کلیسا، تصمیم میگیرد برای نجات برادرزاده اش به دل خون آشام ها بزند. با نزدیک شدن به محل زندگی آنها و پیدا کردن ردی از برادرزاده اش، کم کم متوجه میشود این گروگان گیری در واقع یک تسویه حساب قدیمی است…
اَصْحابِ کَهْف یا یاران غار مؤمنانی(مسیحی) که از ستم دقیانوس(۲۰۱ -۲۵۱م) در غاری پنهان شدند.
همگی آنان از اشرافزادگان و درباریان بودند مگر چوپانی که سگی همراهش بود. آنان برای حفظ ایمان خود و ایمن ماندن از ستم دقیانوس، به سمت غاری حرکت کردند و در آنجا به خواب عمیقی رفتند که حدود سیصد و نه سال طول کشید.